كلافه

خاطرات

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۰۳

كلافه

۱۱۷ بازديد
خدايا نمي دانم، واقعا نمي دانم چرا اعتماد نمي كنم... خدايا پيچيده ام در كلاف درماندگي، كلافه ام، كلافه... خدايا كمي آب بريز شايد بيدار شوم! خوابم سنگين شده انگار، هرچه بيشتر مي خوابي بدتر مي شود، هرچه هم پيدا كني آخرش در همان خواب است، پيدا هم نمي كنم، اصلا يادم رفته دنبال چه مي گردم! خدايا مي دانم گاهي گله مي كنم، گاهي گريه، گاهي قهر، اما تو شايد در سكوت مي خندي! شايدم گريه!...آخر تو گفته اي بگذر، باقيش با من. دل در چه بسته ام، به چه وابسته ام، پشت كدام در شكسته ام، خدا داند و بس. شايد براي همين است كه اينگونه نگران نگاهم مي كني...
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.